نامه ی تازه ای از فرزاد کمانگر زندانی محکوم به اعدام
روژگار یکی سیره گلم
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
سهشنبه ۲۹ دی ۱٣٨٨ - ۱۹ ژانويه ۲۰۱۰
دنبال من نگرد مادر
نام مرا بر زبان نیاور در مقابل در این زندان
اینجا دنبال من نگرد
ستاره افتاده بر گیس تو
آن را نکن خسته و گریان
غروب ها دلم میگیرد. نوعی بی قراری به سراغم می آید. نمی دانم چرا ولی سالهاست به این دلتنگی ها عادت کردم. حالا دیگر شعر شاملو، سیگار و لیوان چای هم کام تلخم را شیرین نمی کند. فقط این دلتنگی ها را برایم گیراتر و جذاب تر می نماید. غروب ها با دلم خلوت میکنم. به خودم و انسان های دور برم، به انسانهایی که نشانشان عددی شده است چند رقمی فکر میکنم
به یاد می آورم که من زندانی شماره ۱٣۵۴۹۰۶۴٨ هستم. اعداد نماد و رمز شده اند، ٣۵۰، ۲۰۹، ۲۴۰، ۲ الف
روزها هم در سرزمین ما سمبل می شوند روزهایی که کم کم تعدادشان از تعداد صفحات تقویم بیشتر شده، ٣ اسفند، ۱٨ تیر،۱۶ آذر، ۲۲ تیر، ۲۹ اسفند، ٣۰ خرداد، ۲ بهمن و.... به یاد می آورم که آدمها در شب تار سرزمین ما خیلی زود ستاره می شوند و ما صاحب قاب عکس های شده ایم به تعداد ستاره های آسمان
غروب ها با خودم فکر میکنم که کلمات برایم چه معنایی پیدا کرده اند، تروریست محارب، خرابکار، آشوبگر، اغتشاشگر، امنیتی و منافق کلماتی آشنا شده اند. حاجی، کارشناس، قاضی و عدالت برایم چه معنای جداگانه ای پیدا کرده اند
غروب ها به دلم می گویم که من یکی از ده ها زندانی سیاسی اوین شده ام، یکی از هزاران از آنها که آمدند و رفتند و آنها که آمدند و نرفتند
به خود میگویم چه روزگار غریبی شده گاهی باید از خبرهایی خوشحال شوم که اصلا جای خوشحالی ندارد گاهی از شنیدن خبری از سر خوشحالی می گریم و گاهی از شنیدن بعضی خبرها تلخندی میزنم و سری تکان میدهم و افسوس می خورم به حال لحظه ای که اشک شادی ریخته بودم، گاهی می مانم بین خندیدن و گریستن کدام یک رواست
از شنیدن خبر شکستن حکم اعدام حامد که به ۱۰ سال تبدیل شده اشک خوشحالی میریزم ولی با به یادآوردن جسم رنجور و سن کمش به فکر فرو میروم که یک انسان چند سال عمر میکند که ۱۰ سال در زندان بماند و اینبار غصه، مرا می خورد
از شنیدن خبر حبس هم سلولهایم نادر و آرش که هر کدام ۱۰ سال به زندان محکوم شده اند نفس راحتی میکشم که خوب شد حکم اعدام هم به آنها ندادند ولی وقتی به مهدی کوچلوی نادر و مادر آرش فکر میکنم اشک در چشمانم حلقه میزند، باز میمانم غصه بخورم یا خوشحال باشم.
روزگار غریبی شده از اینکه در سالگرد ابراهیم در سنندج فقط ۱۰ نفر دستگیر شده اند خیالم راحت می شود که کسی کشته نشد اما از اینکه مادر ابراهیم کتاب های پسرش را جمع نکرده بغض گلویم را میگیرد و فکر میکنم به ۱۰ نفری که فقط یک سوال داشتند، ابراهیم چه شد ؟
چشمهایم را تند تند روی ستور روزنامه میگردانم و از اینکه میبینم برای مجید توکلی کیفر خواست محارب صادر نکرده اند از خوشحالی به خودم می گویم "جانمی مجید کاش دوباره ببینمت" و پس از اینکه به کلاس درس رها شده اش فکر میکنم سری تکان میدهم و میمانم بخندم یا بگریم ؟
فکر میکنم که چه روزگار غریبی شده
با خودم فکر میکنم چه روزگاری شده باید حق حیات و زندگی ام لای فلان بخش نامه و عفو نامه در دادگاه ها گرد و خاک بخورد و مادرم با ترس به تلفن جواب دهد، با نگرانی تلویزیونش را روشن کند و منتظر روزی باشد که مرگ فرزندش سایه وحشتی شود بر زندگی دیگران
غروب ها با خودم فکر میکنم که
آرام به اطراف نگاه می اندازم تا مبادا کسی یا دوربینی فکرم را بخواند و ... به گوش کسی که نباید برسد، برساند
راستی که چه روزگار غریبی شده نازنین
فرزاد کمانگر
زندان اوین – ۲۹ دیماه ۱٣٨٨
۱- نام نامه برگردان کردی از شعر احمد شاملو است
۲- شعر ابتدای نامه ترانه ای است از احمد کایا
منبع خبر : خبرگزاری هرانا
A letter from Farzad Kamangar: “It is a strange time, my flower”
Do not search for me mother
Do not utter my name in front of this prison
Do not search for me here
A star has fallen on your mane
Do not make it tired and tearful
At sunset my heart aches. A kind of restlessness comes to find me. I do not know why, but it has been many years that I have grown accustomed to such heart aches. Now even Shamloo poetry, cigarettes and a cup of tea do not sweeten my bitter palette. They only make these heart aches more absorbing and appealing to me. In the evenings I self-reflect. I think about myself and the human beings around me, human beings whose vestige has become numerical.
I remember that I am prisoner number 135490648. Numbers have become symbols and codes, 350, 209, 240, 2A. In our homeland, days too become symbols. Days whose numbers have slowly exceeded the pages of the calendar, February 22, July 9, December 7, July 13, March 20, June 20, January 22 and …I remember that human beings in the dark nights of our homeland very quickly become stars and we have become owners of picture frames as numerous as the sky’s stars.
I tell myself, what a strange time it has become. Sometimes I am forced to become happy about news that really do not warrant happiness. Sometimes, I cry of happiness after hearing a piece of news and sometimes, upon hearing certain news, I flash a bitter smile, shake my head and regret that moment when I shed a happy tear. Sometimes I get stuck, between laughing and crying, which one is appropriate. I shed tears of happiness upon hearing the news of the reversal of Hamed’s execution order, which has been changed to 10 years imprisonment, but after remembering his sickly body and young age, I slip into thinking that how long does a human being live any way to spend 10 years of it in prison, and suddenly sadness swallows me.
I breathe a sigh of relief after hearing the news of the imprisonment of my cellmates Nader and Arash, who have each been sentenced to 10 years in prison, that fortunately they were not also sentenced to execution, but when I think about Nader’s little Mehdi and Arash’s mother, tears fill my eyes and again I don’t know whether to be sad or happy.
The times have become strange. I am relieved that at Ebrahim’s memorial in Sanandaj only10 people were arrested and no one was killed, but I choke up knowing that Ebrahim’s mother has not yet put away her son’s books and I think about those 10 people who only had one question, what happened to Ebrahim?
My eyes quickly scan the newspaper columns and once I see that they have not charged Majid Tavakoli as a Mohareb (enemy of god) I happily tell myself “awesome, Majid, I hope I see you again” and after I think about his abandoned studies, I shake my head and wonder, should I laugh or cry?
I think, what a strange time it has become.
Our poverty stricken people have to receive their severed existence as a gift from the benevolent exchange of justice with gratitude and accolade… for what?
I think to myself what a time it has become that my right to live and my life should collect dust in the courts in this order and that pardon and my mother should answer the phone with fear, switch on her television with nervousness and await the day when the death of her child becomes a shadow of fear over the lives of others.
In the evenings, I think to myself that…
I slowly look around lest a person or a camera can read my thoughts and … reveal them to someone who should not know.
Indeed, what a strange time it has become darling
Farzad Kamangar
Evin Prison – January 19, 2010
1. The letter’s title is the Kurdish translation of a poem by Ahmad Shamloo
2. The letter’s opening poem is a work by Ahmad Kaya.
Source: HRANA
Referenced by: Freedom Messenger
No comments:
Post a Comment