Saturday, December 19, 2009

نامه عاطفه نبوی از زندان اوین/ اوین؛ روایتی از درون



Thu at 12:59pm
کمیته گزارشگران حقوق بشر- عاطفه نبوی، زندانی سیاسی که از سوی شعبه 12 دادگاه انقلاب تهران به اتهامات تبانی و اجتماع علیه نظام و فعالیت تبلیغی علیه نظام از طریق شرکت در تظاهرات 25 خردادماه، به تحمل 4 سال حبس تعزیری محکوم شده است، در نامه ای به شرح زندگی خود در زندان اوین پرداخته است.



پرونده این زندانی سیاسی هماکنون با اعتراض وی و وکیلش به دادگاه تجدیدنظر ارجاع داده شده است.



نامه عاطفه را در زیر بخوانید:



از جايي كه ميخوابم چشمانداز سيم خاردار است و ديوار و قطعهاي كوچك از آسمان! گفتند تا چهارسال ديگر سهم من از آسمان همين است، اما خوب ، خيالي نيست!! آخر اينجا كمتر به آسمان نگاه ميكني و يا به سهمت از آن ميانديشي، چرا كه زمينِ پر از رنج و نكبتاش آنچنان تو را در خود فرو ميبرد كه فراموش ميكني كه اين تو بودي كه روزي شادمانه زير آسمان روشن و بيانتها و بر پهنه دشت و بر بلند كوههايش ميزيستي. در اينجا،زندگي نزاعي بيپايان بر سر بستهاي ميوه، صف حمام و تلفن است. ديگر نميتوان خيلي آرمانخواهانه انديشيد، چرا كه در كف هرم مازلواي !! " چه روزگار تلخ و سياهي كه نان نيروي شگفت رسالت را مغلوب كرده بود.."



زندگي عجيب بدوي و بكر است اينجا.. شادي و غمات نه به واسطه آنچه بر زندگي عارض شده مانند راي آوردن يكي و شكست ديگري كه به واسطه خود زندگياست، با تولد و مرگ!


اينجا زماني غمگين، مبهوتي كه سهيلا قديري در اوج ناباوري اعدام ميشود و صبح روز اعدام همه آرام و بيصدا، با موهاي ژوليده و چشمهاي ورمكرده و هر از گاهي سياه از ريملها و خط چشمهاي ريخته شده و سيگارهاي پياپي، بيخنده و شوخي و دعوا ميايستند تا شمرده شوند و سرماي صبح پائيز استخوان سوز ميشود. زماني كه ترس را در چشمان زير حكميهايي ميبيني كه در روزمرگي زندان آنچه را كه انتظارشان را ميكشيد فراموش كرده بودند. و زماني شادمانه ميخندي كه زنان و دختران شاد و لوده در جشن دهمين روز تولد كودكي كه مادرش مظنون به قتل است ميرقصند و ترانههاي كوچه بازاري ميخوانند! و يا قصاصي از بند رستهاي كه به هيات مردگان با رضايت شاكي از پاي چوبهدار و گويي از سرزمين مرگ بازگشته و با سلام و صلوات و در ميان اشكها و آغوشها به بند باز ميگردانند!


خلاصه اينكه اينجا به طرز هراسانگيزي كولوني رنج و اندوه است و نشانه آن كه به قول دوستي " رنج در سرزمينش به عدالت توزيع نشده" و عجيب اينجاست كه بعد از مدتي همه چيز برايت عادي ميشود، انگار تمام عمرت را اينجا زيستهاي ، ديگر كودكان زيبايي كه زيردستان معتادها و قاتل ها و .. ميچرخند، معتاد به دنيا ميآيند و قاتل از دنيا ميروند و يا در نوسان و آمد و شد دائم ميان زندان و بهزيستياند، اشك به چشمت نميآورد و دختران جواني كه با خودزني و تيغ كشيدن بر خود گويي به جاي سهمشان، انتقامشان را از زندگي ميگيرند، متعجبات نميكند. و با آرامش و گاهي بيحوصلگي به داستان كساني كه گاهي سر و دندان شكسته از آگاهي بر ميگردند تا به قتلي يا كلاهبردارياي اعتراف كنند، گوش ميدهي .. و انگار براي پاك كردن اين نكبت و تباهي راهي به جز در آغوش كشيدن و فرو دادنش نيست، مانند استخوان به عفن نشسته جذامي..


آري، اينجا آزار نه از جنس 209 كه از نوع ديگريست، آزار؛ چشمان كاونده از پس لنزهاي دوربيني است كه در اتاق، كريدور، هواخوري و .. همهجا و همهجا همراه توست و به قول فوكو" نگاههايي كه ميبايست ببينند، بيآنكه ديده شوند" در انتظار نافرماني " بدن رام" و آرام تو هستند و يا، بگذريم...


غروب است و كلاغها بر فراز سيم خاردار با قارقار سمجشان گويي ابهت اوين را به سخره گرفتهاند . كسي توي هواخوري آواز غمگيني را زمزمه ميكند، صداي آوازهاي كوهيمان در گوشم ميپيچد" سر اومد زمستون، شكفته بهارون و ..."


عاطفه/ پاييز 88/ اوين

No comments:

Post a Comment