Tuesday, January 5, 2010

شنبه ای دیگر


دوشنبه ۴ ژانویهٔ ۲۰۱۰


 
شنبه ای دیگر از راه رسیده در فضایی كاملا امنیتی وسیاه ! از طرف عده ای از دوستان اعلام شده كه ادامه ندهیم ویا حداقل این هفته را نرویم .......! نباشیم كه بگوییم توانستید با دستگیری دوستانمان ما را عقب برانید نباشیم تا آنها فكر كنند پس برگزاركنندگان تجمعات مادران !آنانند كه در بند ند . شاید حق با شما عزیزان باشد وما باید خیلی چیزها را رعایت كنیم ومهمترین آن حفظ جان وامنیت خود ودوستانمان می باشد

اما چیزی كه مرا بدانجا میكشا ند تنهایی كسانی است كه بخاطر هدف مشترك همیشه در كنار ما بودند بدون آنكه حتی نا مشان را بدانیم در سخترین شرایط با وجود انواع بیماری خود را به پارك می رساند وچقدر لذت میبرند وقتی دیگر دوستانشان را میبینند اینرا از برق چشمانشان میشود خواند حتی اگر فقط سكوت باشه... 
من نمید انم ادامه این نوشته چی میشود چون هنوز راهی نشدم ودو سه ساعتی ما نده ولی احساس خوبی ندارم شاید هنوز راه نیفتاده ترسیده ام! شما جای من بودید چه تصمیم می گرفتید؟
به حرف بزرگترها گوش میدادید ودر خانه میماندید ! ویا مثل من به حرف دلتان گوش میدادید وبه دلتنگی هایتان اهمیت حتی اگر اون دلتنگی یك پارك پر از مامور باشد! كه تنها چیزی كه برایشان مهم نیست اینكه زنانی رنج كشیده از ستم زمان در پیش رویشان نشسته اند بروی نیمكتی 

ساعت موعود رسید ومن خود را بدانجا پارك لاله رساندم ماموران نیروی انتظامی در حال گفتگو بایكدیگر ودر عین حال ورود مردم را نیز كنترل میكردند در این فصل بخاطر سرما وبخاطر روز اول هفته افراد عادی‌ كمتر به پارك میایند پس كنترل انان كار خیلی سختی نیست ! برای كسانی كه چند ماهی است غروب شنبه برایشان مثل كابوس شده

نتوانستم از كنار ماموران عبور كنم راه دیگری را انتخاب كردم ما موری لباس شخصی همراهیم میكرد هر لحظه منتظر بودم مرا بازداشت كند به راهم ادامه دادم نمیتوانستم از گوشی استفاده كنم چون خیلی نزدیك به من راه میرفت وقتی خیالش راحت شد برگشت ومن توانستم با یكی از دوستان تماس بگیرم تعداد خیلی كمی از مادران امده بودند بعضی خسته از سركوب های این چند روز بعضی قرار بود امروز را نیایند بعضی جای دیگر قرار گذاشته بودند وبعضی هم مثل من بپا یی بنام لبا س شخصی داشتند شنبه های دیگری نیز در راه است كه ماحتما در كنار هم خواهیم بود 

به امید فردایی كه من وتو در پارك لاله روی هر نیمكتی كه دلمان خواست بنشینیم .


12/10/88
ارسال شده توسط madarane azadar در ۲۱:۴۴ 0 نظرات پيوندهای مربوط به اين پيام

No comments:

Post a Comment