Saturday, November 21, 2009

اعدام احسان
 

شهلا شفيق

در بهار هزار و سيصد و شصت و دو، وقتی بازداشت ها و اعدامهای مخالفان سياسی نفسبُر بود، وقتی هزارها نفر به جرم نه گفتن به نظام اسلامی روانه محبس شده بودند، سرنوشت من هم مثل خيلیها با ترک مرز و بوم رقم خورد و در راه گذشتن از مرز برای نخستين بار پا به کردستان گذاشتم.
خاطره ام از اين سفر پُر خطر در نور آبی رنگپريدهای شناور است که سر در خانههای روستایی را پيش چشمم می آورد که در دل شب به آن وارد می شديم تا در گرگ و ميش سحر بيرون بزنيم و راه از سر گيريم. در اتاقهای فقيرانه پاکيزه از دستهای زنانه ای که نقش زحمت بر آن دلم را از رقت می فشرد نان می گرفتم و در چشمهای صاحب دستها می خواندم که او هم بر حال من رقت می آورد که اينچنين از خانه و کاشانه رانده شده ام. ديدارمان تنها چند دقيقه بود و بی سخن، اما می دانستم که او مرا می شناسد. بی گمان پيش از من دهها زن ديگر را پناه داده بود، اجاق افروخته بود و گرما و نان به آوارگان پيشکش کرده بود.
پسر او هم پيشمرگه بود شايد. شورش و سرکوب سهم مشترک ما بود از مرز و بومی که در آن بشر حق و حقوقی نداشت. او سلاح برداشته بود و من با قلم و سخن، روزنامه و بيانيه و اعتصاب و تظاهرات به مبارزه سياسی پيوسته بودم. در تبعيد فرصت آن را يافتم تا با انديشه ورزی چند و چون عقايد و کارنامۀ خويش را بسنجم. پيشمرگه جوان آن سالها آيا هرگز فرصت اين کار را يافت؟ ای کاش چنين بوده باشد.
اما بسياری از هم نسلانم که با سری پر از آرزو و دلی سرشار از ايمان به بهروزی بشر قدم به راه سياست گذاشته بودند، هرگز چنين فرصتی را نيافتند. آنها را به سادگی کشتند اما جامعه ما به همين سادگی از مرداب متفعن اختناق که چرخه خشونت را تداوم می دهد رهایی نيافت. و از آنجا که چنانکه پل الوار می سرايد “آدميان نيازمندان پيوند و اميد و نبردند تا جهان را تفسير کنند، تا جهان را تغيير دهند”، اينک، سی سال پس از ويرانی اميد، نسلی ديگر به ميدان آمده است. و باز همان نوای شوم شيپور جنگ مقدس برخاسته که مخالفان حکومت را به جرم محاربه با خدا از دم تيغ بگذراند يا به توبه وادارد.
اين درست که جامعه ما در سی سال پيش نمی زيد، و اين درست که ظرفيت حاکمان برای بسيج امت حزب الله کمتر است، و چشم و گوش جهان هوشيارانه رو به سوی ايران دارد، و نمی شود مثل سی سال پيش در سکوت، هزاران نفر را به مسلخ فرستاد بی آنکه آب از آب تکان بخورد و خواب حاکمان آشفته شود. اما نبايد فراموش کرد که ترور نه فقط يک وسيله که جوهرۀ حکومت تام گراست و سرکوب منطق تداوم آن. و در اين ميان همانند سی سال پيش، استراتژی حاکميت برای سرکوب خزنده، کردستان را، به بهانه مبارزه با تجزيه طلبی و تروريسم، صحنۀ کشتار و ارعاب می کند.
احسان فتاحيان ، مبارز 28 ساله کرد، که در محاکم شرع به ده سال حبس محکوم شده بود، در تجدید نظر،به بهانه تجزيه طلبی و تروريسم با تشدید حکم به دار آويخته شد.
اما کدام وجدان بيدار در نامه واپسين او که خطاب به ملت ايران نوشته شده رد پایی از اين اتهامها میبيند؟ احسان در اين نامه از زادگاهش کرمانشاه به مثابه مهد تمدن ايران ياد می کند و از آرمانهايش برای آزادی و عدالتی می گويد که باز شناسی حقوق ابتدایی فرهنگی و اجتماعی و سياسی کردها جزئی از آن است. کومله که احسان به جرم عضويت در آن اعدام شده، در برنامه اعلام شده اش خواهان تجزيه ايران نيست و رهبرانش بارها و بارها چنین اتهاماتی را به صراحت تکذیب کردهاند.
جمهوری اسلامی از غيرقانونی بودن کومله سخن می گويد. به کدام جرم ؟ کدام حزب و سازمان در ايران قانونی است ؟ کدام راه برای خواستن ابتدائی ترين حقوق فردی، فرهنگی ، جنسيتی و سياسی گشوده است؟ کيست که با ترور و سرکوب هر روز بذرهای نفاق و نفرت را در جامعه می پراکند ، باد می کاردو طوفان درو می کند؟
فرزاد کمانگر معلم کرد ، روزنامه نگارو فعال محيط زيست که با حکم مرگ در زندان اسير است به بازجوي شکنجه گر می گويد :" من معلمم ، از دانش آموزانم لبخند و پرسیدن را به ارث برده ام . حال که من را شناختی ، تو از خودت بگو ، همکارانت که بوده اند ، خشم ونفرت وجودت را از چه کسی به ارث برده ای ، دستبند و پابندهایت از چه کسی به جا مانده ؟ از سیاهچالهای ضحاک ؟ از خودت بگو ، تو کیستی ؟" .
مگرنه اين است که جمهوری اسلامی دکتر قاسملو رهبر حزب دمکرات کردستان را که بی سلاح سر ميز مذاکره نشسته بود درشهر وين کشت ؟ ومگر نه همين حکومت مختاری هاو پوينده ها و مير علائی ها را در ايران از پشت ميزی که تنها برای قلم زدن پشت آن می نشستند برای هميشه ربود و کشت بی آنکه مسئوليت قتل آنها را بگردن گيرد؟ القاب تروريست و تجزيه طلب شايسته چه کسانی ست ؟
احسان فتاحيان می نويسد که ازمرگ نمی هراسد ، چرا که با انتخاب مبارزه سياسی عهده دار راه خويش است . او با طناب دار بر گردن از چهار پايه می جهد تا به جلادان بگويد که مزگ تحميلی را به سخره می گيرد. اما در نامه اش با صدائی غمگين از دلايلی می گويد که در 28 سالگی ، آنگاه که جان جوانش يکسره خواهان زندگی ست مرگ را محتوم کرده است. اين دلايل را همه می شناسيم: لمس بی واسطه محروميت ، استبداد ، خشونت و ستم. آرزوی شادی ، آزادی و بهروزی.
ما اما آيا می توانيم مرگ احسان و احسان ها را به سخره بگيريم ؟ آيا می توانيم چشم بر اين واقعيت هولناک ببنديم که حساس ترين و پرشور ترين جوانان ما آزادی را در رقص مرگ بر طناب دار بيابند ؟ که گام نهادن در راه سياست، که به قول آرنت عالی ترين مرحله کنش گری آدمی ست ، به راهروهای زندان و شکنجه بيانجامد ؟ که کرد و بلوچ و ترک وعرب بودن در سرزمين پهناور و رنگارنگ ما جرم زا گردد ؟

28 آبان 1388(18 نوامبر 2009)

No comments:

Post a Comment